صدا گفت: «نومیدې هیچ فایدهیی ندارد. به۟تر است فکرمان را به کار بیندازیم و ببینیم کجا اشتباه کردهایم. چون حتمن اشتباه کردهایم.»
مینا با ناراحتې گفت: «هیچ راهی برای ِ بیرون رفتن از اینجا وجود ندارد.»
صدا گفت: «چهرا. حتمن وجود دارد!
–از کجا اینقدر مطمئن ای؟
–اگر وجود نداشت، به اینجا نمیآمدی و از دروازهی ِ اول و دوم نمیگذشتیم.
–چون از دو تا دروازه گذشتهایم، این دلیل میشود که حتمن از دروازههای ِ بعدې هم بگذریم؟»
صدا گفت: «ببین مینا، تنها چیزی که من در موردش اطمینان ِ کامل دارم، این است که باید آنقدر اینجا بمانم که دختر کوچولویی بیآید و خودش حاضر شود کمکام کند و ما موفق شویم به کمک ِ هم و تا پیش از طلوع ِ دوبارهی ِ خورشید از اینجا برویم. بقیه چیزهایی را که بهات گفتم همهاش نتیجهی ِ فکرهای ِ خودم بود.
–منظورت را نمیفهمم...
–منظورم خی۟لی واضح است. منظورم این است که شاید سرزمین ِ دوم را اشتباه کردهباشم و سرزمین ِ دوم سرزمین ِ شکلها نباشد. شاید حتا در مورد ِ سرزمین ِ اول هم اشتباه کردهباشم. شاید باید پیش از گرفتن ِ نور، یک کار ِ دیگر میکردیم. بهات که گفتم همهی ِ این چیزها نتیجهگیرېهایی بود که خودم در تنهایېی ِ خودم کردهبودم.
–باز هم منظورت را نمیفهمم.
–خی۟لی سادهتر بگویم: شاید راه را از اول اشتباه آمدهباشیم.»
مینا حس کرد که خشم همهی ِ وجودش را پر میکند: صدا اصلن از هیچ چیز اطمینان نداشت و آن وقت برایاش آن همه با اطمینان حرف زدهبود! کاش اول یک نه میگفت و خودش را توی ِ این همه درد ِسر نمیانداخت. اگر میشد زمان به عقب برگردد، در همآن لحظهی ِ اول صدا را ول میکرد و به خانهاش برمیگشت!
صدا گفت: «حالات را میفهمم. اما تو هم سعی۟ کن وضع ِ مرا بفهمی: من این همه وقت، همهاش را تنها بودم، هیچ کس نبود که نتیجهگیرېهایام را با او در میان بگذارم و با هم بحث کنیم و اشتباههایام را بفهمم و تصحیح کنم. تا وقتی چیزی را که فکرت به تو میگوید در عمل آزمایش نکنی، از کجا میفهمی درست است یا نه؟
–تو باید این حرفها را همآن اول به من میزدی!»
مینا لحظه به لحظه خشمگینتر میشد. اگر صدا دم ِ دستاش بود حتمن کتکاش میزد.
صدا گفت: «اگر اول به تو میگفتم، تو حاضر میشدی کمکام کنی؟»
مینا فریاد کشید: «معلوم است که نه! تو به من کلک زدی! تو به من دروغ گفتی! تو بهام نارو زدی تا شاید خودت را نجات بدهی! تو فقط به فکر ِ خودت بودی! تو اصلن برایات مهم نبود،... اصلن برایات مهم نیست که چه بلایی سر ِ من میآید!»
صدای ِ مینا لحظه به لحظه بالاتر میرفت.
صدا خی۟لی آرام گفت: «عصبانې نشو مینا. هنوز اتفاقی نیفتاده که این قدر ناامید شدهای.
–چه طور اتفاقی نیفتاده! تا چند ساعت ِ دیگر خورشید درمیآید و من هم صدا میشوم!»
و این تصور مینا را چنان از کوره به در برد که بیاختیار شروع به فحش دادن کرد. به هر طرف میدوید و مشت میکوبید به این امید که شاید یکی از مشتهایاش به صدا بخورد.
صدا گفت: «آرام باش مینا. این کارها هیچ فایدهیی ندارد. به۟تر است آرام باشی تا با هم فکر کنیم و یک راهی برای ِ نجات ِ خودمان پیدا کنیم.
–خودمان!»
بله، مینا هم گرفتار شدهبود. صدای ِ لعنتې! نه تنها خودش صدا میماند که حتا کاری کردهبود مینا هم صدا بشود. مینا خشمگینتر به هر طرف میدوید و مشت و لگد میزد و هر بار زمین در زیر ِ پایاش کش میآمد، فرو میرفت، ور میآمد و از نو فرو میرفت. مینا چنان بیقرار بود که زمین زیر ِ پایاش یک لحظه آرام نداشت. مینا نفهمید که کی۟ و چهطور چنین اتفاقی افتاد، اما جستوخیزهای ِ زمین در زیر ِ پاهایاش، آسمان را هم به جستوخیز در آورد: آسمان پایین میآمد و بالا میرفت، کش میآمد و جمع میشد.
مینا یکدفعه متوجه شد که اتفاق ِ غریبی میافتد: در دور تا دور ِ او همه چیز به حرکت درآمدهبود. نه تنها زمین ِ زیر ِ پا و آسمان ِ بالای ِ سرش که حتا شکلهایی که کشیدهبود تکان میخورد. ایستاد و فریادی از وحشت کشید.
صدا پرسید: «چه خبر شده؟»
مینا از شدت ِ وحشت خشماش را فراموش کرد.
«نمیدانم. اما همه چیز تکان میخورد!
–خیلی جستوخیز کردی؟
–فکر میکنم.»
صدا گفت: «پس الآن است که توفان شروع شود. فقط نترس. حرف هم اصلن نزن!»