صدا چیزی نگفت و مینا مشغول شد. نگاهاش را بر شکلهایی که کشیدهبود آن قدر میچرخاند که رنگ ِ دلخواهاش از رنگهای ِ رنگینکمان بر آن مینشست. کم کم حس کرد هنوز خی۟لی چیزها کم است. پس گاه به گاه چشمها را میبست، مدتی به فکر فرو میرفت و سپس با قلمی که از خط ِ افق ساختهبود چند شکل ِ جدید به سرزمین ِ شکلها اضافه میکرد. از کارش لذت میبرد. حتا چند تا آدم هم کشید، با دو تا سر. بعد آدمها را رنگ کرد. از تصور ِ این که در دنیای ِ جدیدی که میسازد، آدم ِ دوسر هم خواهدبود خندهاش گرفت. خلاصه خی۟لی شاد بود. فقط یک چیز دلگیرش میکرد: هیچ صدایی از صدا در نمیآمد و مینا نمیفهمید که چهرا صدا ساکت شدهاست. یکدفعه نگران شد. نکند صدا رفتهباشد؟
مینا گفت: «صدا!»
صدا گفت: «بله.
–هنوز اینجا ای؟
–من که پا ندارم به جای ِ دیگری بروم. پس هنوز این جا⁀م.
–پس چهرا ساکت ای؟
–میخواهی دربارهی ِ چه چیزی با تو صحبت کنم؟
–چه میدانم... مثلن دربارهی ِ کاری که دارم میکنم.
–چه طور؟ من که چشم ندارم ببینم چه میکنی. باید خودت حرف بزنی تا من هم بتوانم جوابات را بدهم.»
حق با صدا بود. مینا گفت: «دارم اینجا را رنگ میکنم.
–چهطورې؟
–با رنگینکمان. آن قدر رنگینکمان را روی ِ هر شکل میغلتانم که به رنگی که دوست دارم دربیآید. بعد میروم به سراغ ِ شکل ِ بعدې.
–چه قدر پیش رفتهای؟
–خی۟لی کم. رنگ کردن ِ آسمان زیاد وقتام را نگرفت. اول همهاش را آبې کردم، بعد چند تا تکه سفید گذاشتم تویاش که مثلن ابر باشند و بعد چند تا پرنده کشیدم و رنگ کردم. اما زمین خی۟لی بیشتر وقت میگیرد. باید گلهایی را که کشیدهام دانه دانه رنگ کنم. تازه هنوز وقت نکردهام که جانورها را بکشم: هیچ جانوری نکشیدهام. کف ِ بالای ِ موجهای ِ دریا هم مانده. بعد فکر کردم که بالای ِ کوهها برف بگذارم.
–چهرا؟
–چون وقتی به سرزمین ِ حالتها رسیدیم باید یک جوری سرما بسازم و خب برف به۟ترین وسیله برای ِ ساختن ِ سرما ست.
–برای ِ ساختن ِ گرما چه کار میکنی؟
–درست نمیدانم. فکر کردم یک اجاق یا یک آتش بکشم. اما نمیدانم آیا گرمایشان در مقابل ِ برف ِ بالای ِ کوهها کافې خواهدبود یا نه.
–چهرا خورشید نمیکشی؟
–نمیدانم میشود یا نه. چون الآن شب است و شبها خورشید نیست. تازه، اگر خورشید بکشم، صبح که خورشید ِ واقعې طلوع کرد، با دو تا خورشید توی ِ آسمان چه کار کنم؟ میترسم هوا با دو تا خورشید زیادې گرم شود! یک ترس ِ دیگر هم دارم: آمدیم و خورشید کشیدم و یکدفعه صبح شد! ما که هنوز به دروازهی ِ آخر نرسیدهایم! فکر نمیکنی با درآمدن ِ خورشید ِ من، شکست بخوریم؟»
صدا جواب ِ سوآلاش را نداد و پرسید: «فکر میکنی که کار ِ رنگ کردنات کی۟ تمام شود؟»
مینا در فکر فرو رفت: «درست نمیدانم. این همه کار کردهام و هنوز بیشتر ِ کار مانده.
–نمیترسی خورشید طلوع کند و کارت را تمام نکردهباشی؟»
مینا یکدفعه ترسید: حق با صدا بود. خی۟لی وقت بود نقاشې میکرد و هنوز حتا یکدهم ِ منظره را هم کامل نکردهبود. تازه، وقتی فکرش را میکرد، میدید منظرهیی که ساخته هنوز خی۟لی ناقص است: دنیا برای ِ دنیا شدن به خی۟لی چیزها احتیاج داشت: گل، درخت، میوه، پرنده، جانور،... و هر کدام از اینها خودش باز خی۟لی چیزها بود: باید هم سیب میکشید، هم پرتغال، هم گیلاس، هم... سر ِ مینا از تعداد ِ میوههایی که میشناخت گیج رفت. تازه کلی میوه هم بود که مینا نمیشناخت... و بعد یک چیزی به فکرش رسید که وحشتزدهاش کرد: نمیشد در یک زمان هم درخت ِ گیلاس میوه دهد و هم درخت ِ پرتغال. در آن صورت فصلها با هم قاتې میشد!
صدا گفت: «چه شد؟ چهرا ساکت ای؟
–محال است موفق شویم.
–چهرا؟
–تا فصلها نباشد، من نمیتوانم میوهی ِ هر فصل را بسازم. سرزمین ِ سهوم سرزمین ِ رنگها نیست.
–چهرا؟
–چون اگر فرض کنم الآن تابستان است، فقط میتوانم میوههای ِ تابستانې را بکشم و رنگ کنم.
–خب، چهرا اول فرض نمیکنی تابستان است و بعد از کشیدن ِ تابستان، به سراغ ِ یک فصل ِ دیگر نمیروی؟
–چون بیفایده است.
–چهرا؟
–وقتی پاییز بیآید، تابستان میرود.
–خب؟
–من تابستان را کجا ببرم؟
–نمیفهمم.
–من که در اینجا یک دنیا بیشتر ندارم. اگر تابستان باشد، باید همهی ِ دنیایام تابستان باشد.
–مگر در زمین، همه جای ِ زمین با هم تابستان میشود؟
–نه. وقتی شمال ِ زمین تابستان است، در جنوباش زمستان است و...
–خب، چهرا هماینجا هم این کار را نمیکنی؟ مثلن در شمال تابستان را بسازی، در جنوب زمستان را، در غرب...
–فایده ندارد.
–چهرا؟
–چون اگر فصلها در زمین جابهجا میشود، علتاش این است که زمین به دور ِ خودش و به دور ِ خورشید میچرخد. اما اینجا هیچ چیز نه دور ِ خودش میچرخد نه دور ِ هیچ چیز ِ دیگر! اینجا همه چیز کاملن بیحرکت است!»
صدا گفت: «پس حالا میخواهی چه کار کنی؟»
مینا چیزی نگفت. یکدفعه خی۟لی احساس ِ خستهگې کرد. همهی ِ کارهایاش بینتیجه بود. روی ِ زمین نشست. دلاش میخواست گریه کند. سرزمین ِ سهوم نمیتوانست نه سرزمین ِ رنگها باشد، نه سرزمین ِ عطرها و نه سرزمین ِ هیچ چیز ِ دیگر!
صدا پرسید: «چهرا نمیتواند سرزمین ِ هیچ چیز ِ دیگر باشد؟
–برای ِ این که عطرها هم در فصلهای ِ مختلف عوض میشوند. با تغییر ِ فصل، هر چیزی عوض میشود. من که نمیتوانم درختی را بکشم که هم تازه جوانه زدهاست و برگهایاش هم سبز است و هم رنگآرنگ شده و هم دارد از درخت میافتد و هم چون زمستان رسیده دیگر اصلن برگ ندارد!
–شاید باید به جای ِ کشیدن و نقاشېی ِ گیاهها، تخمشان را بکشی و نقاشی کنی؟»
مینا به فکر فرو رفت. صدا بد نمیگفت: کافې بود انواع ِ تخمهای ِ گیاهان را بکشد و در زمین بکارد تا خودشان در بیآیند. اما گیریم موفق میشد و میکاشتشان، حالا کی۟ تا در بیآیند! گل و گیاه که یکشبه سبز نمیشود. به ماهها وقت نیاز دارد و تا چند ساعت ِ دیگر خورشید طلوع میکرد.
مینا گفت: «هیچ فایدهیی ندارد. تازه به فرض هم که توانستم و مشکل ِ گیاهها را حل کردم، با جانورها چه کار کنم؟»
صدا چیزی نگفت و مینا باز در فکر فرورفت. هر چه بیشتر فکر میکرد نومیدتر میشد.