مگر میشد نترسید: مینا از بس برای ِ زدن ِ صدا جستوخیز کردهبود و به هر طرف دویدهبود، حرکتاش را به زمین دادهبود. حرکت از زمین به آسمان و از آسمان به هر سوی ِ افق دویدهبود. زمین و آسمان میتپید، جمع میشد، کش میآمد و با هر کشوقوساش، به تمام ِ شکلهایی کشوقوس میداد که مینا کشیدهبود: شکلها عقب میرفتند، جلو میآمدند، شکم برمیداشتند، پهن میشدند، دراز میشدند، کوتاه میشدند،...
و یکدفعه باد وزید. از کجا؟ مینا نمیدانست. اما بادی بهشدت هولناک. صدا راست میگفت: توفان شروع شدهبود، اما توفانی بیصدا.
باد به میان ِ موهای ِ مینا افتاد، موهایاش را پخش کرد و بعد مینا را از جا کند و تا بالای ِ کوهی برد که مینا خودش کشیدهبود. مینا از آسمان نگاهی به زیر ِ پایاش انداخت: رودخانه، رودخانهیی که خودش کشیدهبود حرکت میکرد و دریا، دریایی که خودش کشیدهبود موج داشت، موجهایی چهار برابر ِ قد ِ خودش.
صدا خی۟لی آهسته گفت: «کجا ای مینا؟»
مینا فریاد کشید.
و باد انگار فقط منتظر ِ آن بود که صدایی برخیزد: ناگهان باد هم صدا پیدا کرد و زوزه کشید.
مینا بلندتر داد زد.
صدا فریاد کشید: «مینا! نترس! فقط نترس و اگر میتوانی ساکت بمان!»
ناگهان باد مینا را در آسمان رها کرد. مینا با سرعت به زمین خورد و از وحشت ِ این که حالا⁀ست استخوانهایاش بشکند باز بلندتر جیغ کشید. اما زمین مانند ِ تشک ِ ورزش او را دوباره به آسمان انداخت.
مینا فریاد کشید: «کمک!»
صدا گفت: «نترس! فقط سعی۟ کن یک چیزی را بگیری و دیگر تکان نخوری، چون هر تکانات فقط باد را پرزورتر و توفان را شدیدتر میکند! حرف هم نزن و مهمتر: اصلن فریاد نکش!»
صدا طوری حرف میزد، انگار مینا از این که مثل ِ توپ بالا و پایین میرفت خوشاش میآمد! مینا هم دلاش میخواست یک جا ثابت شود. اما مگر در این باد ممکن بود؟
و ناگهان مینا هیولاها را دید.
اژدها، دیو۟، غولهایی بلندقدتر از کوهها، هیولاهای ِ عجیبی که از دل ِ دریای ِ توفانې بیرون میآمدند، پرندههایی عظیم که به طرفاش هجوم میآوردند.
مینا فریاد کشید: «هیولا! اینجا پر از هیولا شده!»
صدا گفت: «نترس! این هیولاها هیچ کدام خطری ندارند!
–تو از کجا میدانی!»
و با تمام ِ ترساش، عصبانې شد. اما در همآن لحظه فهمید که حق با صدا⁀ست: هیولایی دریایې به طرفاش هجوم آورد. مینا خواست چشمها را ببندد اما هیولا از وسط ِ بدناش گذشت و رفت. مینا دقیقتر شد و یکدفعه فهمید که هیولاها هیچ کدام عمر ِ چندانی ندارند: ساختهمیشوند و چند لحظه بعد از میان میروند.
مینا همآن طور که میان ِ زمین و آسمان بالا و پایین میرفت، پرسید: «اینها از کجا پیدا شدهاند؟»
صدا گفت: «اینها را تو خودت ساختهای.»
مینا بهلاخره موفق شد قلهی ِ کوه را بگیرد. سعی۟ کرد به کمک ِ کوه و با چسباندن ِ خودش به آن آرامآرام به زمین برگردد. اما کار ِ مشکلی بود: کوه دایم با توفان حرکت میکرد.
مینا گفت: «خودم ساختهام؟ کی۟؟
–اینها شکلها و رنگهایی است که به کار بردهای و باد به هم ریختهاست.»
باز حق با صدا بود. مینا پرسید: «چه کار کنم تا توفان قطع شود؟»
صدا گفت: «توفان دیگر خی۟لی قوې شده. حتا اگر دیگر تکان هم نخوری، باز نمیتوانی قطعاش کنی.
–پس چه کار کنم؟
–باید برگردیم به پیش از توفان.
–چهطورې؟
–برگرد به سرزمین ِ اول. از سرزمین ِ شکلها خارج شو!
–چهطورې؟
–از همآن راهی که آمدهایم برگرد. از خودت!»
مینا چشمها را بست. درست همآن طور که کشیدن ِ خط ِ افق را تجربه کردهبود سعی۟ کرد آن را پاک کند، سعی۟ کرد همهی ِ شکلهای ِ سرزمین ِ شکلها را پاک کند. وقتی مطمئن شد که دیگر هیچ شکلی باقې نمانده چشمهایاش را باز کرد: دنیایی که میدید حتا از سرزمین ِ هیولاها هم عجیبتر بود.