صدا گفت: «خسته نباشی مینا. فکر میکنم که دیگر وقتاش رسیده به سراغ ِ دروازهی ِ سهوم برویم.»
مینا گفت: «فکر نمیکنم.
–چهرا؟
–یک اشکالی وجود دارد.
–چه اشکالی؟
–ما هنوز از دروازهی ِ دوم نگذشتهایم.»
صدا با تعجب پرسید: «چه طور نگذشتهایم؟ مگر تو خط ِ افق را نکشیدهای و اینجا پر از شکل نشدهاست؟
–چهرا، اما...
–اما چه؟
–اما حقیقتاش این است که ما هنوز از سرزمین ِ نیستها خارج نشدهایم: ما اصلن به جایی نرفتهایم و هنوز همآنجا ایم که بودیم، یعنی در سرزمین ِ نیستها. ما فقط سرزمین ِ نیستها را پر از شکل کردهایم.»
صدا گفت: «اشکالات فقط هماین است؟
–بله.
–پس خوب گوش کن و به چند سوآل ِ من جواب بده.
–گوش میکنم.
–سوآل ِ اول: من پا دارم؟»
مینا از این سوآل یکه خورد. منظور ِ صدا چه بود؟
صدا گفت: «جواب ندادی: من پا دارم؟
–نه.
–بال دارم؟
–نه
–پس چه طور ممکن است بتوانم به جایی بروم؟»
مینا یک دفعه متوجه ِ موضوع شد. فریاد کشید: «درست است! تو که نمیتوانی به جایی بروی!
–آفرین!
–پس... پس...»
مینا از شدت ِ هیجان نمیتوانست حرفاش را تمام کند. صدا کمکاش کرد: «پس چه مینا؟
–پس... پس برای ِ خروج از سرزمین ِ نیستها کافې است آن را پر کنیم.
–آفرین!»
مینا هیجانزدهتر از پیش گفت: «پس حالا باید این شکلها را رنگ کنیم، به موجی که روی ِ دریا کشیدهام حرکت بدهیم، کاری بکنیم بالای ِ کوه سرد شود، گلها عطر داشتهباشند و زمزمهی ِ جوی۟بار به گوش برسد!
–آفرین!
–اما، اما... اما این یعنی زندهگې!
–پس چه خیال کردهای؟ حالا موافق ای به سراغ ِ دروازهی ِ سهوم برویم؟»
مینا بهتزده تکرار کرد: «زندهگې،... دروازهی ِ آخر دروازهی ِ زندهگې است، چون پس از دروازهی ِ آخر برمیگردیم به دنیای ِ انسانها.»
صدا گفت: «این که تعجب ندارد! دشمن ِ نیستې، زندهگې است. حالا موافق ای به سراغ ِ دروازهی ِ سهوم برویم؟»
مینا هیجانزدهتر از پیش گفت: «چه جور هم که موافق ام!»