صدا گفت: «آفرین مینا، آفرین! نگفتم که اگر فکرت را به کار بیندازی، دروازهی ِ دوم را پیدا میکنی.»
مینا گفت: «من فقط فهمیدهام که دروازهی ِ دوم خودم ام.
–این خودش خی۟لی مهم است.
–شاید، اما چه طور من میتوانم از خودم بگذرم؟
–خی۟لی ساده: چشمهایات را ببند و سرزمین ِ شکلها را تصور کن.
–تو چه کار خواهی کرد؟
–من هم در کنارت خواهم بود.»
مینا ساکت شد و صدا گفت: «چشمهایات را بستی؟
–بله.
–خب، حالا فکر کن و ببین سرزمین ِ شکلها چه چیزهایی لازم دارد.»
مینا فکر کرد و گفت: «پیش از هر چیز یک خط ِ افق.
–چهرا؟
–برای ِ این که مرز ِ زمین و آسمان معین باشد.
–خب، پس یک خط ِ افق بکش.»
مینا با چشمهای ِ بسته دور ِ خودش چرخید.
صدا پرسید: «کشیدی؟
–نمیدانم، هنوز چشمهایام را باز نکردهام.
–توی ِ ذهنات خط ِ افق را کشیدهای؟
–بله.
–پس چشمهایات را باز کن و نگاه کن.»
مینا چشمهایاش را باز کرد و از تعجب خشکاش زد: سیاهې رفتهبود و زمین و آسمان به جز در آن جاهایی که رنگینکمان ِ نگاهاش مینشست و به جز در خط ِ صاف ِ افق در دوردست یکدست سفید بود.
مینا گفت: «اینجا چهقدر روشن است!
–باید هم روشن باشد. اما مینا، بهام نگفتی: خط ِ افق هست؟»
مینا گفت: «بله.»
صدا گفت: «خب، حالا باید بقیهی ِ شکلهای ِ سرزمین ِ شکلها را هم بکشی.
–مثلن چه شکلهایی؟
–چهرا از من میپرسی؟ راهاش را که میدانی: فکرت و حواسات و احساسات را به کار بینداز. فکر کن یک دنیا به چه چیزهایی احتیاج دارد، ببین این چیزها کجا باشند به۟تر و قشنگتر است و سرزمین ِ شکلها را پر کن.
–به هماین سادهگې؟
–به هماین سادهگې.
–باز توی ِ ذهنام؟
–فرقی نمیکند. یا توی ِ ذهنات یا حالا که خط ِ افق را ساختهای، کمی از سیاهېی ِ خط ِ افق را ازش بگیر و شکلهای ِ سرزمین ِ شکلها را با آن بکش.»
مینا دستاش را دراز کرد و با تعجب دید که دستاش تا افق میرسد. خط ِ افق را در میان ِ انگشتهایاش گرفت، کمی از آن را کند، آن را مثل ِ قلم در دست گرفت و مشغول شد.
یک کوه در دوردست کشید، یک دریاچه کشید، یک رودخانه کشید که از کوه تا دریاچه میرفت، چند تا درخت کشید و خی۟لی چیزهای ِ دیگر هم کشید.
وقتی کارش تمام شد، سرزمین ِ شکلها خی۟لی چیز داشت. اما یک اشکال هم وجود داشت.