صدا گفت: «خی۟لی خب مینا، حالا دیگر به۟تر است وراجې را تمام کنیم و به دنبال ِ دروازهی ِ دوم بگردیم. یادت نرود که ما فقط تا طلوع ِ خورشید وقت داریم و باید تا صبح نشده، از دروازهی ِ آخر بگذریم.»
مینا پرسید: «باید چه کار کنیم؟
–باید دروازهی ِ دوم را پیدا کنیم.
–این دروازه چه شکلې است؟»
صدا گفت: «نمیدانم. اما فکر میکنم که وقتی از دروازهی ِ دوم بگذریم، وارد ِ سرزمین ِ شکلها میشویم. بنابراین تو باید به دنبال ِ یک شکل بگردی.»
مینا پرسید: «چه شکلی؟
–هر شکلی. در اینجا هیچ شکلی نیست. بنابراین اگر چشمات به شکلی افتاد، معطلاش نکن! باید به طرف ِ آن برویم. هر شکلی که پیدا کنی، مال ِ سرزمین ِ شکلها⁀ست.»
مینا نگاه را به دور تا دورش چرخاند و رنگینکمانی که از چشمهایاش میتابید، دشت و آسمان را جارو کرد. اما هیچ چیز ندید: دنیا به همآن شکلی بود که پیش از آن دیدهبود: بیشکل ِ بیشکل، فقط به جای ِ آن که خاکسترې باشد، سیاه شدهبود.
مینا گفت: «اینجا هیچ شکلی دیدهنمیشود.»
صدا پرسید: «دورترها را هم نگاه کردهای؟
–بله.
–آسمان را چه طور؟ آسمان را هم نگاه کردهای؟»
اما در آسمان هم خبری نبود.
صدا گفت: «زیر ِ پایات را نگاه کن.»
اما زیر ِ پای ِ مینا هم به جز زمین چیزی نبود.
صدا گفت: «عجیب است، خی۟لی عجیب. وقتی به اینجا آوردهشدم، بهام گفتهشد که دختر کوچولویی که بتواند پرتو۟ ِ سهوم ِ غروب را بگیرد، دروازهی ِ دوم را هم پیدا خواهدکرد. محال است پیدا نکنی: دروازهی ِ دوم، دروازهی ِ سرزمین ِ شکلها⁀ست، تنها شکل ِ موجود در سرزمین ِ نیستها⁀ست.»
مینا پرسید: «سرزمین ِ نیستها؟ این سرزمین دیگر کجا⁀ست؟
–سرزمین ِ نیستها هماینجا⁀ست، هماین جایی که الآن هستیم.»
مینا پرتو۟ ِ رنگینکمان ِ نگاهاش را از نو به دور تا دورش چرخاند، اما هیچ کجا هیچ شکلی دیدهنمیشد و نور ِ چشمهایاش به جز آسمان ِ بیشکل و زمین ِ بیشکلتر چیزی را روشن نمیکرد.
ناگهان مینا فریادی از وحشت کشید.
صدا پرسید: «چه خبر شده؟ چیزی دیدی؟»
مینا با دلهره گفت: «نور ِ چشمهایام...
–خب؟
–دارد ضعیف میشود!»
صدا گفت: «پس باید عجله کنی. اگر نتوانی هر چه زودتر دروازهی ِ دوم را پیدا کنی، نور برای ِ همیشه خاموش میشود و دیگر هیچ کاری از دستمان ساخته نیست.»
صدا لحناش ملایم شد: «ببین مینا، کمی فکر کن. تو موفق شدی پرتو۟ ِ سهوم ِ غروب را بگیری. چهطورې؟ با فکرت و حواسات و احساسات. راهاش را که یاد گرفتهای؟ برای ِ پیدا کردن ِ دروازهی ِ دوم هم باید از فکرت و حواسات و احساسات استفاده کنی.»
مینا با خشم فریاد کشید: «آخر چهطورې؟ اینجا هیچ چیز برای ِ دیدن وجود ندارد!»
صدا گفت: «چهرا. باید تنها شکلی را که اینجا هست پیدا کنی. راه ِ ورود به سرزمین ِ شکلها از همآن جا⁀ست.»
مینا گفت: «اینجا هیچ شکلی نیست. اینجا فقط یک دشت ِ بیشکل هست، یک آسمان ِ بیشکلتر و تو که فقط صدا ای و هیچ شکلی نداری و...»
مینا گفت: «و...» و یکدفعه فهمید که در سرزمین ِ نیستها، به غیر از زمین و آسمان و صدای ِ بیشکل، یک چیز ِ دیگر هم هست، یک چیزی که شکل دارد: خودش.