صدا گفت: «آفرین مینا! آفرین! کارت عالې بود!»
مینا از تعریف و تمجید ِ صدا خی۟لی خوشحال شد. اما ته ِ دلاش کمی احساس ِ شرم میکرد. مگر به غیر از این بود که در حقیقت راه ِ گرفتن ِ نور را پیدا نکردهبود؟ اگر از شدت ِ اندوه ِ شکست و نومیدې، اشک در چشمهایاش حلقه نمیزد، نور را نمیگرفت و حالا در تاریکېی ِ کامل بودند. هماینها را به صدا گفت.
صدا جواب داد: «اشتباه نکن مینا: تو برای ِ این موفق شدی که به۟ترین راه را برای ِ گرفتن ِ نور پیدا کردی.»
مینا گفت: «من هیچ راهی را پیدا نکردم و اگر موفق شدم نور را بگیرم تصادفې بود.
–نه. این طور نیست. تو، اول، فکرت را به کار انداختی و فهمیدی که باید دنبال ِ مغرب بگردی. هدف ِ اولات که مشخص شد، چشمهایات میدانستند که باید به دنبال ِ چه بگردند: چیزی که نشانهی ِ محل ِ غرب باشد. وقتی مغرب را پیدا کردی، برای ِ دیدن ِ پرتو۟ ِ اول ِ غروب فقط باید حواسات را جمع میکردی. اگر در آن موقع، نگاهات بهجای ِ این که به آسمان و مغرب باشد به زمین بود، فکر میکنی موفق به دیدن ِ پرتو۟ ِ اول ِ غروب میشدی؟
–نه.
–بعد از این که پرتو۟ ِ غروب را دیدی، باید راه ِ گرفتناش را پیدا میکردی. یک چیز مسلم بود و آن این که تو در هر حال نمیتوانستی برای ِ گرفتناش به آسمان بروی. باید آن را هماینجا روی ِ زمین میگرفتی و بنابراین لازم بود بفهمی پرتو۟ به کجا میخورد تا در همآنجا به سراغاش بروی. نمیدانستی چه طور محل ِ برخورد ِ نور را با زمین پیدا کنی. نمیدانستی، اما چون دلات میخواست موفق شوی همهی ِ حواسات را جمع کردی: چشمهایات، گوشهایات، پوستات،... همهی ِ حواسات دقیق بود که بفهمد پرتو۟ ِ غروب به کجا میخورد. فکر میکنی اگر وقتی داشتی با من حرف میزدی، پرتو۟ ِ خورشید به صورتات میخورد، اصلن متوجهاش میشدی؟ مگر صورتات سوخت؟»
مینا جواب داد: «نه، فقط یک کمی گرم شد.»
صدا گفت: «پس حالا قانع شدی که تو به۟ترین راه را برای ِ گرفتن ِ نور در پیش گرفتی؟»
مینا گفت: «نه. من شاید همهی ِ این کارها را که تو میگویی کردهباشم، اما تصادفې بود. یعنې منظورم این است که ارادې نبود و همهاش خودبهخود بود.»
صدا گفت: «هیچ این طور نیست. تو از وقتی مصمم شدی که پرتو۟ ِ خورشید را بگیری، فکرت دقیقن دنبال ِ به۟ترین راه میگشت و به۟ترین راه را هم پیدا کرد.»
مینا با تعجب پرسید: «یعنی فکرم باعث شد که اشک به چشمام بیآید؟»
صدا گفت: «هم آره و هم نه.
–چه طور مگر؟»
صدا نفسی تازه کرد و گفت: «ببین مینا، شاید به۟تر بود که از اولاش بهات میگفتم که اگر بنا⁀ست نور را بگیری، فقط به یک شکل موفق خواهیشد. من از خی۟لی وقت پیش این جا⁀م و همهی ِ این مدت را هم تنها بودهام. آدم وقتی تنها باشد و بیکار، خب، فکر میکند. من هم خی۟لی فکر کردهبودم و آخرش به این نتیجه رسیدهبودم که تنها راه ِ گرفتن ِ نور این است که صاف روبهروی ِ آن بایستی و درست در لحظهیی که نور به چشمهایات میرسد، اشکات بیرون بیآید و نور را گیر بیندازد. چه طور به این نتیجه رسیدهبودم؟ خی۟لی ساده. حتمن توی ِ مدرسه یاد گرفتهای که نور فقط به دو شکل وجود دارد: مستقیم، مانند ِ نور ِ خورشید یا چراغ، و نامستقیم که نتیجهی ِ بازتاب ِ نور ِ مستقیم بر روی ِ یک چیز ِ دیگر است. تو نمیتوانستی خودت نور بسازی، پس باید نور ِ خورشید را میگرفتی و بازتاب میدادی. با چه چیز؟ با چیزی شبیه به آیینه. انسان یک آیینه بیشتر ندارد و آن هم چشمهایاش است. پس طبیعې بود که نور را با چشمهایات بگیری. اما یک چیز ِ دیگر هم مسلم بود: وقتی نور به چشمهایات میخورَد، آنها را بیاختیار میبندی. حالا چه طور میشود هم چشمهایات را ببندی و هم نور را بگیری؟ باید درست در لحظهی ِ برخورد ِ نور به چشمهایات، اشکات حلقه بزند، و درست مانند ِ آب که نور را به شکل ِ رنگینکمان در خودش نگه۟ میدارد، نور را بگیرد.»
مینا پرسید: «اگر از اولاش میدانستی، پس چهرا چیزی بهام نگفتی؟»
صدا گفت: «باید اشکات خودش در میآمد.
–چهرا؟
–تا شفاف ِ شفاف باشد. اشکی که با مالاندن ِ چشمها در بیآید، شفاف نیست.»
مینا کمی فکر کرد و گفت: «شاید که حق با تو باشد، اما من هنوز هم فکر میکنم که همه چیز تصادفې جور شد و من کاری نکردم.»
صدا گفت: «چهرا مینا. تو از سه چیزت استفاده کردی: از فکرت، از حواسات و از احساسات. با فکرت فهمیدی که باید دنبال ِ مغرب بگردی، با یکی از حواسات —چشمهایات—مغرب را پیدا کردی، با یکی دیگر از حواسات—پوستات—محل ِ برخورد ِ پرتو۟ ِ دوم ِ خورشید را فهمیدی و با احساسات، یعنی می۟لات به پیروزې و اندوهات از شکست، پرتو۟ ِ سهوم ِ خورشید را گرفتی. تو در حقیقت همآن راهی را رفتی که دانشمندها میروند. اما آنها برای ِ این کارها اسمهای ِ سختی مثل ِ مشاهده و تفکر و تجربه گذاشتهاند.»
مینا پرسید: «تجربه همآن احساس است؟
–نه. تجربه یعنی این که نترسی آزمایش کنی، یعنی این که جرئت ِ امتحان را داشتهباشی.»
مینا خندید و گفت: «و چون من نترسیدم آزمایش کنم و همهی ِ آن کارهای ِ دیگر را هم کردم، پس برای ِ خودم یک پا دانشمند ام!»
صدا گفت: «تو حتا بیشتر از دانشمند ای مینا، تو فیلسوف ای!»