صدا گفت: «در هر حال مینا، باید عجله کنی چون اگر حرفی که به من زدهشده درست باشد، تو نزدیک ِ غروب به اینجا آمدهای و ما تا به الآن کلی با هم حرف زدهایم و کلی وقت گذشتهاست. پس عجله کن!»
مینا در فکر فرورفت. کاش اول از صدا میپرسید برای ِ کمک به او باید چه کار کند و بعد موافقت میکرد به او کمک کند. مگر میشود نور را گرفت؟ هر چند توی ِ همهی ِ قصهها کار ِ جنگ با دیو و اژدها با پسرها⁀ست، اما مینا فکر کردهبود که صدا ازش خواهدخواست مثلن با اژدها یا دیو بجنگد. جنگ با اژدها یا دیو زیاد مشکل نیست چون به آدم شمشیری یا اسبی یا یک چیز ِ دیگر میدهند که قدرت ِ جادو دارد. اما چه طور میتوانست نور ِ خورشید را بگیرد؟
در هر حال کار از کار گذشتهبود و باید راهی برای ِ گرفتن ِ نور ِ خورشید پیدا میکرد. اما چهطورې؟ باز اگر میدانست خورشید کجای ِ این آسمان ِ بیانتهای ِ خاکسترې است، شاید با تماشای ِ آفتاب راهی به فکرش میرسید. اما چه طور بفهمد که خورشید کجا⁀ست؟ ناگهان فکری به ذهناش رسید. چهرا زودتر به این فکر نیفتادهبود؟ هر بچه کوچولویی این را میداند که خورشید از مشرق طلوع میکند و در مغرب غروب میکند. حالا هم نزدیکېهای ِ غروب بود. پس باید در غرب دنبال ِ خورشید میگشت. اما مغرب کدام طرف بود؟
مینا از صدا پرسید: «مغرب کدام طرف است؟»
صدا گفت: «وقتی نه قطبنما داریم و نه خورشید دیدهمیشود، از کجا بدانم شمال و جنوب و شرق و غرب کدام طرف است؟ تازه به فرض میدانستم، چه طور نشانات میدادم؟ من که دست ندارم تا چیزی را به کسی نشان بدهم. باز اگر تو را میدیدم و میفهمیدم داری کدام طرف را نگاه میکنی، شاید میتوانستم راهنمایېات کنم. اما خودت که میدانی من جایی را نمیبینم.»
حق با صدا بود و مینا باید خودش بهتنهایې مسئله را حل میکرد.
مینا باز نگاه را به آسمان دوخت و ناگهان حس کرد که یک طرف ِ آسمان از طرف ِ دیگرش تیرهتر است. البته همه جا همآن خاکسترې بود، اما به نظر ِ مینا این طور میرسید که خاکسترې در یک طرف ِ آسمان تیرهتر از طرف ِ دیگر است. این تیرهگېی ِ بیشتر به چه معنا بود؟ نکند مغرب آنجا بود؟ قلب ِ مینا تند تند میزد. اما، نه! مغرب نمیتوانست آنجا باشد چون خورشید الآن در مغرب بود و پس باید مغرب روشنتر میبود و نه تیرهتر. نکند آنجا مشرق بود و مینا داشت درست نقطهی ِ مقابل ِ مغرب را نگاه میکرد؟ خورشید در غرب غروب میکند: از شرق راه میافتد و به طرف ِ غرب میرود و هر چه به غرب نزدیکتر میشود، از شرق دورتر میشود. پس جای ِ تیرهتر جایی است که از خورشید دورتر است و نور ِ کمتری به آن میرسد. مینا باید درست نقطهی ِ مقابل را نگاه میکرد!
مینا فورې برگشت و ناگهان خشکاش زد. زیاد مطمئن نبود، اما به نظرش این طور میرسید که نوری را دیدهاست: برای ِ یک لحظهی ِ کوتاه،... اما مطمئن بود که نوری دیدهاست!
مینا فریاد کشید: «دیدماش! پرتو۟ ِ اول ِ غروب را دیدم!»
صدا گفت: «به کجا خورد؟»
مینا با تعجب پرسید: «چه طور! به کجا خورد؟
–بله! به کجا خورد؟ اگر ندانی به کجا خوردهاست، اگر نفهمی کجا میتوانی گیرش بیندازی، چه طور آن را میگیری؟»
باز حق با صدا بود. مینا همهی ِ حواساش را جمع کرد، چشمها را به نقطهیی دوخت که فکر میکرد تابش ِ نور را در آنجا دیدهاست و در همآن لحظه پرتو۟ ِ دوم ِ غروب هم تابید. مینا آن را خی۟لی خوب دید. این بار صد در صد مطمئن بود که اشتباه نمیکند: هم نور را دیدهبود و هم حس میکرد که بالای ِ لپاش کمی گرم شدهاست.
مینا فریاد کشید: «دیدماش! پرتو۟ ِ دوم ِ غروب را هم دیدم!
–به کجا خورد؟
–فکر میکنم به صورتام خورد، چون بالای ِ لپام یک دفعه یک کمی گرم شد.»
صدا گفت: «عجله کن مینا! فرصت ِ خی۟لی کمی مانده! الآن است که پرتو۟ ِ سهوم ِ غروب هم بتابد. تو باید آن را بگیری!»
مینا با خشم فریاد کشید: «اما چهطورې؟»
و از تصور ِ این که تا چند لحظهی ِ دیگر خودش هم صدا میشود و بدناش از میان میرود و همهی ِ تلاشهایاش بینتیجه میماند، خشم و ترس وجودش را پر کرد. برای ِ یک آن از فکرش گذشت که تا دیر نشده و هنوز فرصت دارد به خانه برگردد. اصلن مگر مجبور بود به صدا کمک کند؟ خواست جیغ بکشد، اما فریاد در گلویاش خشکید: نوری از خاکسترېی ِ آسمان گذشت. مینا در دل گفت: «این هم پرتو۟ ِ سهوم ِ غروب!» و ناگهان همهی ِ خشماش مرد و جایاش را به اندوهی شدید داد. اشک در چشماناش حلقه زد: شکست خوردهبود، نتوانستهبود نور ِ خورشید را بگیرد. نه تنها صدا هماین طور صدا میماند که خودش هم صدا میشد!
مینا چشمها را بست. حالا دیگر نه میتوانست به صدا کمک کند و نه به خانه برگردد.
صدا با نگرانې پرسید: «موفق شدی؟»
مینا جواب نداد و از شدت ِ غم دندانهایاش را به هم فشار داد و ناگهان از این که حس کرد هنوز دندان دارد متعجب شد. دستاش را بالا آورد و گونهاش را لمس کرد: گونهاش سر ِ جایاش بود. یعنی چه؟ مگر صدا نشدهبود؟
چشمها را با ترس و نگرانې باز کرد و تعجباش بیشتر شد: خورشید غروب کردهبود، شب بود و همه جا تاریک بود، اما هر کجا را که نگاه میکرد، آنجا روشن میشد.
مینا فریادی از شادې کشید: پرتو۟ ِ سهوم غروب در اشکهایاش گیر افتادهبود و در چشمهایاش بود: نگاهاش را به هر کجا میانداخت، رنگینکمان ِ خورشید بر آنجا مینشست.