صدا گفت: «خی۟لی خب مینا، حالا با دقت به حرفهای ِ من گوش کن: سفر ِ بازگشت ِ ما چند سفر است. در اینجا هیچ شکلی نیست: اینجا سرزمین ِ بیشکل است، پس سفر ِ ما سفر از بیشکلې به شکلها⁀ست؛ در اینجا هیچ رنگی نیست: اینجا سرزمین ِ بیرنگ است، پس سفر ِ ما سفر از بیرنگې به رنگها⁀ست؛ در اینجا هیچ عطری نیست: اینجا سرزمین ِ بیعطر است، پس سفر ِ ما سفر از بیعطرې به عطرها⁀ست؛ در اینجا، به جز صدای ِ من و تو هیچ صدایی نیست: اینجا سرزمین ِ بیصدا⁀ست، پس سفر ِ ما سفر از بیصدایې به صداها⁀ست؛... خلاصه کنم: در اینجا هیچ چیز نیست: اینجا سرزمین ِ نیستها⁀ست، پس سفر ِ ما سفر از نیستها به هستها⁀ست. سرزمین ِ هستها سرزمین ِ زندهگې است، جایی است که رنگ هست، شکل هست، عطر هست، صدا هست، حرکت هست، زندهگې هست و خلاصه بگویم همهی ِ آن چیزهایی هست که من و تو هم روزی داشتهایم. سرزمین ِ هستها، سرزمین ِ انسانها⁀ست. نمیدانم چه طور موفق خواهیمشد که پیش ِ انسانها برگردیم. اما فکر میکنم که باید از چندین سرزمین و چندین دروازه بگذریم. از چند سرزمین؟ نمیدانم. اما میان ِ ما و سرزمین ِ انسانها، باید سرزمینهای ِ زیادی باشد: سرزمین ِ شکلها، سرزمین ِ رنگها، سرزمین ِ عطرها، سرزمین ِ صداها، سرزمین ِ طعمها، سرزمین ِ حرکتها و بهلاخره سرزمین ِ حالتها مثل ِ گرما و سرما و... البته این تصور ِ من است و شاید خی۟لی سرزمینهای ِ دیگر هم باشد. اما در این مدتی که در اینجا تنها بودهام یک چیز را مطمئن شدهام: سفر ِ ما در درجهی ِ اول، سفر از تاریکې به روشنایې است. از کجا این اطمینان را دارم؟ از آنجا که بهام گفتهشده که ما راه ِ خروج از اینجا را فقط پس از غروب ِ آفتاب و در شب پیدا خواهیمکرد و باید تا پیش از طلوع ِ دوبارهی ِ آفتاب از اینجا رفتهباشیم و گر نه همهی ِ تلاشمان هدر خواهدرفت.»
مینا گفت: «اما اینجا که خورشید نیست تا غروب کند یا طلوع.»
صدا گفت: «خورشید هست، اما خاکسترېی ِ آسمان آن را پنهان کردهاست.
–از کجا اطمینان داری که خورشید هست؟
–از آنجا که بهام گفتهشده راه را فقط پس از غروب ِ خورشید پیدا خواهیمکرد.
–قبول. اما گیریم خورشید باشد، از کجا میدانی که هنوز غروب نکردهاست؟
–از آنجا که همآن طور که خودت هم بهام گفتی هوا هنوز روشن است.
–این هم قبول. اما از کجا بفهمیم که خورشید کی۟ غروب میکند؟
–این که معلوم است مینا: وقتی هوا تاریک شد یعنی خورشید غروب کردهاست.
–پس باید منتظر بنشینیم تا خورشید غروب کند؟
–نه.»
مینا پرسید: «چه طور نه؟»
صدا گفت: «شب، هوا تاریک است و محال است بتوانیم بدون ِ چراغ، راه ِ دروازهی ِ اول را پیدا کنیم.»
مینا گفت: «من اینجا چراغ از کجا گیر بیاورم؟»
و هر چند میدانست هیچ چیز در آن حوالې نیست، یک بار ِ دیگر هم نگاه را به دنبال ِ چراغ در دور تا دورش چرخاند.
صدا گفت: «اینجا هیچ چراغی نیست. همآن طور که خودت هم گفتی اینجا چراغ که سهل است، هیچ چیز نیست.
–پس چه باید کرد؟
–تو باید چراغات را از نور ِ خورشید بگیری، تو باید یک جوری نور ِ خورشید را بگیری.»
مینا با تعجب گفت: «باید نور ِ خورشید را بگیرم؟ مگر میشود نور را گرفت؟
صدا گفت: «باید راهاش را پیدا کنی.
–چهطورې؟
–چهطورېاش را من نمیدانم. اما چارهی ِ دیگری نیست.
–آخر چهطورې؟
–باید خودت پیدا کنی.»
مینا داشت کم کم به این نتیجه میرسید که صدا سر به سرش گذاشتهاست: مگر میشود نور ِ خورشید را گرفت؟
صدا گفت: «خورشید، پیش از غروب، سه پرتو۟ میتاباند و از زمین خداحافظې میکند. این سه پرتو۟ از خاکسترېی ِ آسمان میگذرند و به زمین میرسند. هر چند پرتو ِ اول از دو تای ِ دیگر روشنتر است، اما اصلن فکر ِ گرفتناش را نکن: وقتی خورشید پرتو۟ ِ اول را میتاباند، هوا هنوز روشن است و مشکل میتوانی پرتو۟ ِ اول را ببینی تا چه رسد به این که آن را بگیری. پرتو۟ ِ دوم، نور ِ پرتو۟ ِ اول را ندارد، اما چون هوا تاریکتر شده دیدناش آسانتر است. بعد نوبت به پرتو۟ ِ سهوم میرسد که آخرین و کمنورترین پرتو۟ ِ روز است. پرتو۟ ِ سهوم را نباید به هیچ قیمتی از دست بدهی و باید آن را حتمن بگیری، چون بعدش خورشید میمیرد.»
مینا با کلافهگې پرسید: «اما چهطورې؟»
اما صدا انگار نه انگار که مینا سوآلی کردهاست با خونسردې گفت: «راستاش را بگویم، فکر نمیکنم موفق شوی دو پرتو۟ ِ اول را بگیری. پس همهی ِ حواسات باید به پرتو۟ ِ سهوم و راه ِ گرفتن ِ آن باشد چون اگر پرتو ِ سهوم را از دست بدهی نه فقط کاری برای ِ من نکردهای که خودت هم صدا میشوی.»
مینا این بار با خشم فریاد کشید: «چهطورې نور را بگیرم؟»
صدا گفت: «این را من نمیدانم. اما تو از الآن تا تابش ِ پرتو۟ ِ سهوم ِ غروب فرصت داری راهاش را پیدا کنی.»