صدا گفت: «انتخاب ِ مشکلی است دختر کوچولو. مرا نمیشناسی و هیچ چیز هم مجبورت نمیکند به من کمک کنی. تازه اگر بخواهی کمکام کنی و در میانهی ِ کار پشیمان شوی، پشیمانې هیچ سودی نخواهدداشت. چون تو فقط تا غروب فرصت داری از اینجا بروی و پس از غروب باید حتمن راه ِ خروج از اینجا را با هم پیدا کنیم و گر نه تو هم گرفتار میشوی و آن قدر اینجا میمانی که یک پسر کوچولو به اینجا بیآید، نترسد، بخندد و حاضر شود کمکات کند.»
مینا پرسید: «چهرا پسر کوچولو؟
–چون تو یک دختر کوچولو ای و دختر کوچولوها به پسر کوچولوها و پسر کوچولوها به دختر کوچولوها کمک میکنند.»
مینا باز مدتی به فکر فرورفت و سپس پرسید: «مطمئن ای که اگر شکست بخوریم، من هم صدا میشوم؟
–بله.»
تصمیمگیرې مشکل بود. مینا دلاش میخواست به صدا کمک کند. وقتی فکرش را میکرد که صدا آن همه وقت را آنجا تنها گذراندهاست، دلاش به درد میآمد، اما از تصور ِ این که اگر شکست بخورد، خودش هم صدا میشود وحشتاش میگرفت. البته این دلخوشې را داشت که حتا اگر صدا شود، باز تنهای ِ تنها نخواهدبود و تا کسی بهلاخره برای ِ نجاتشان بیاید، صدا در کنارش خواهدبود.
صدا گفت: «یک بار اشتباه نکنی دختر کوچولو: اگر شکست بخوری، تنهای ِ تنها میشوی. این را فراموش نکن که فقط دخترهای ِ کوچولو را به اینجا میآورند چون اینجا زندان ِ پسرهای ِ کوچولویی است که صدا میشوند و جای ِ دخترهای ِ کوچولویی که صدا میشوند یک جای ِ دیگر است.»
پس اگر شکست میخورد، باید مثل ِ صدا هفتهها و بلکه سالها صبر میکرد، آن هم تنهای ِ تنها تا شاید پسر کوچولویی حاضر شود کمکاش کند و نجاتاش دهد. باز اگر میدانست صدا برای ِ چه صدا شدهاست؟
«کار ِ بدی کردهبودی؟
–نه.
–پس چهرا به اینجا آوردهشدی؟
–قصهاش دراز است.
–اشکالی ندارد، من گوش میکنم.
–وقت نداریم، الآن است که غروب بشود.
–خب، غروب بشود!
–باید تا پیش از غروب تصمیمات را گرفتهباشی و گر نه نه میتوانی به من کمک کنی و نه خودت را نجات بدهی.»
مینا عصبانې شد: این دیگر چه جور تقاضای ِ کمکی بود؟ مگر میشد آدم دربارهی ِ مسئلهی ِ به این مهمی به این سرعت تصمیم بگیرد؟
مینا گفت: «اگر کمکات نکنم، چه اتفاقی میافتد؟»
صدا گفت: «قبلن که این را ازم پرسیدهای دختر کوچولو: برمیگردی به خانهتان.
–نه، منظورم این است که چه بلایی سر ِ تو میآید؟
–سر ِ من؟ اینجا میمانم.
–تا کی۟؟
–تا وقتی بهلاخره یک دختر کوچولو بیاید که نترسد یا اگر ترسید بر ترساش پیروز شود و بخندد و بعد حاضر شود کمکام کند.
–یعنی باز باید صبر کنی؟
–بله.
–تا چند وقت؟
–از کجا بدانم؟»
تصمیمگیرې مشکل بود. ناگهان فکری به ذهن ِ مینا رسید: «فهمیدم باید چه کار کنم: برمیگردم خانهمان و کمک میآورم.
–چهطورې؟ مگر راه ِ برگشتن به اینجا را بلد ای؟»
نه، این راه هم فایده نداشت. مگر مینا میدانست که چه طور و از چه راهی به آنجا آوردهشدهاست؟ خواب بود و وقتی بیدار شد دید که آنجا⁀ست.
صدا گفت: «در هر حال هر تصمیمی میخواهی زودتر بگیر: یا برگرد خانه یا بمان و کمکام کن. من ترسم از این است که غروب بشود و تو هنوز تصمیمات را نگرفتهباشی. هیچ دوست ندارم که یک دختر کوچولو بیدلیل به خاطر ِ من اینجا گرفتار شود.»
بد مخمصهیی بود: اگر میماند تا به صدا کمک کند و شکست میخورد، خودش هم برای ِ مدتها گرفتار میشد. اما هر وقت تصور ِ گرفتارېی ِ خودش را در آنجا میکرد، بیشتر دلاش میخواست یک جوری به صدا کمک کند و نجاتاش دهد.
مینا بهلاخره تصمیماش را گرفت. اما باید پیش از آن یک چیز ِ دیگر را هم میفهمید: «تو در اینجا تنها ای؟
–منظورت چې⁀ست؟
–منظورم این است که آیا به غیر از تو، اینجا صدای ِ دیگری هست؟
–مگر صدایی میشنوی؟
–نه، هماینطورې میپرسم. به غیر از تو پسر کوچولوی ِ دیگری هم در اینجا هست که صدا شدهباشد؟
–من از کجا بدانم؟ من جز خودم هیچ صدای ِ دیگری را در اینجا سراغ ندارم. اما از کجا معلوم؟ شاید صدای ِ دیگری هم باشد و من خبر نداشتهباشم.»
مینا مدتی فکر کرد و سپس گفت: «باشد، کمکات میکنم. اما یک شرط دارد.
–چه شرطی دختر کوچولو؟»
مینا گفت: «شرطاش این است که این قدر به من نگویی دختر کوچولو. من اسم دارم و اسمام مینا⁀ست.»