صدا گفت: «خی۟لی خب دختر کوچولو. وقت ِ زیادی نداریم و بنابراین ازت خواهش میکنم که خوب و با دقت به حرفهای ِ من گوش کنی. همآن طور که بهات گفتم، من از اول به این شکل نبودم: دست داشتم، پا داشتم، چشم داشتم،... خلاصه بهات بگویم: پسر کوچولویی بودم مثل ِ همهی ِ بچههای ِ دنیا: بازې میکردم، شی۟طنت میکردم، درس میخواندم، قصه میخواندم، میخندیدم، کتککارې میکردم و... گاهی هم گریه میکردم. تا این که یک روز یک کاری کردم. چه کاری؟ قصهاش دراز است. در هر حال گرفتار شدم: دست و پا و صورت و بدن و همه چیزم را از دست دادم، به این روز درآمدم، صدا شدم و به اینجا آوردهشدم.»
مینا پرسید: «چه کسی تو را به اینجا آورد؟»
صدا گفت: «آن هم قصهاش دراز است.»
مینا پرسید: «خی۟لی وقت است که اینجا ای؟
–خی۟لی وقت.
–مثلن چند وقت؟
–از کجا بدانم؟ چشم ندارم که بفهمم شب است یا روز و بتوانم حساب ِ تاریک و روشن شدن ِ هوا و شب و روز را نگه دارم.
–این قبول، اما خودت توی ِ دلات فکر میکنی چند وقت است که اینجا ای؟»
صدا با کلافهگې گفت: «چه میدانم! شاید چند روز، شاید چند هفته، شاید هم چند سال!»
مینا گفت: «چند سال!»
صدا گفت: «اما مهم این چیزها نیست. مهم این است که وقتی به اینجا آوردهشدم، بهام گفتهشد که آن قدر اینجا میمانم که یک دختر کوچولو بیاید، با دیدن ِ این دنیای ِ بیشکل و بیرنگ نترسد یا اگر ترسید بر ترساش پیروز شود و بخندد و بعد هم خودش دلاش بخواهد که کمکام کند. برای ِ هماین بود که وقتی صدای ِ خندهات را شنیدم، پرسیدم آیا کسی خندید؟ میترسیدم کسی نخندیدهباشد و من از فشار ِ تنهایې خیالات برم داشتهباشد و فقط در ذهنام تصور کردهباشم که صدای ِ خنده شنیدهام.»
مینا پرسید: «یعنې توی ِ این همه مدت به غیر از من هیچ کس به اینجا نیآمدهاست؟»
صدا گفت: «چهرا، خی۟لیها آمدهاند. اما همهشان ترسو بودند: تا چشمشان به اینجا میافتاد، جیغ میکشیدند و میزدند زیر ِ گریه.
–و بعدش چی میشد؟
–بعدش؟ خب معلوم است: نمیشد به کمکشان امید ببندم.
–نه، منظورم این نبود. منظورم این بود که وقتی میزدند زیر ِ گریه و جیغ میکشیدند، چه بلایی به سرشان میآمد؟
–هیچ بلایی به سرشان نمیآمد: برگردانده میشدند به خانهشان و بعدها خیال میکردند که خواب ِ بد دیدهاند.»
مینا پرسید: «یعنی اگر من هم جیغ میکشیدم و گریه میکردم، مثل ِ بقیه به خانهمان برگرداندهمیشدم؟
–بله.
–اما این که خی۟لی مسخره است.
–چهرا؟
–قاعدتن باید برعکس باشد و آدمهای ِ ترسو تنبیه۟ شوند و آدمهای ِ شجاع پاداش بگیرند.
–شاید قاعده هماین باشد که تو میگویی و تنبیه۟ نشدن ِ آنها درست نباشد. اما به۟تر است که در این مورد بحث نکنیم. مهم این چیزها نیست، مهم این است که دارد وقت میگذرد، کمی دیگر غروب میشود و ما هنوز به مطلب ِ اصلې نرسیدهایم.
–چه مطلبی؟
–آیا حاضر ای کمکام کنی تا از اینجا نجات پیدا کنم؟»
مینا در فکر فرورفت. پاک گیج شدهبود.
صدا گفت: «البته این را هم به تو بگویم که تو برای ِ نجات ِ خودت از اینجا مجبور نیستی به من کمک کنی. نکند یک بار فکر کنی نجات ِ خودت به کمک به من بستهگې دارد.»
مینا گفت: «چه طور مگر؟
–تو در اینجا اسیر نیستی.
–یعنی چه؟
–یعنی اگر نخواهی کمکام کنی، میتوانی هر وقت دلات خواست به خانهتان برگردی. اما اگر خواستی کمکام کنی، دیگر چارهیی نداری جز این که تا آخر ِ خط را با من باشی.»
مینا مدتی فکر کرد و سپس گفت: «اگر نخواهم کمکات کنم، چه طور میتوانم به خانهمان برگردم؟»
صدا گفت: «خی۟لی ساده: کافې است بخواهی برگردی، فورې برمیگردی.
–به هماین سادهگې؟
–به هماین سادهگې.»
مینا پرسید: «اگر کمکات کنم، حتمن نجات پیدا میکنیم؟»
صدا گفت: «هیچ معلوم نیست، اما اگر بخواهی کمکام کنی، یا با هم از اینجا خارج میشویم یا تو هم صدا میشوی.»