صدا گفت: «کسی خندید؟»
مینا با دلهره پرسید: «تو کې⁀ستی؟»
صدا گفت: «من صدا⁀م.»
مینا گفت: «صدا؟ صدای ِ چه؟»
صدا گفت: «صدای ِ چه یعنی چه؟ صدا⁀م دیگر: صدا.»
مینا گفت: «با من چه کار داری؟»
صدا پرسید: «تو بودی میخندیدی؟»
مینا گفت: «بله، من بودم. مگر خندیدن در اینجا غدغن است؟»
صدا گفت: «غدغن؟ برعکس، حتا خی۟لی هم خوب است. اینجا هیچ چیز غدغن نیست.»
مینا در تمام ِ این مدت یک دم از نگاهکردن به دورتادورش غافل نبود. اما هر چه چشم میچرخاند باز کسی را نمیدید. پرسید: «تو کجا ای؟
–من؟ همه جا و هیچ کجا. چشمهایات را بیخودې خسته نکن و دنبالام نگرد. من را نمیشود دید. من صدا⁀م و صدا نامرئې است.»
مینا مطمئن بود که یا خواب میبیند یا خیالاتې شدهاست. بنابراین نیشگون ِ محکمی از پای ِ خودش گرفت تا از خواب بیدار شود و از درد جیغ کشید.
صدا گفت: «خیالاتې نشدهای، خواب هم نمیبینی. من واقعن وجود دارم و تو هم بیدار ای. اما من فقط صدا⁀م. نه دست دارم، نه پا، نه صورت و نه بدن. بنابراین نمیتوانی مرا ببینی.»
مینا گفت: «اما،... این غیر ِممکن است!»
صدا گفت: «مگر صدایام را نمیشنوی؟ پس وجود دارم. البته من از اولاش این طور نبودم، اما حالا فقط صدا⁀م.
–چهرا؟
–قصهاش دراز است. اگر ماندی و خواستی کمکام کنی و وقت داشتیم و حوصلهاش را داشتی، شاید برایات تعریف کردم.»
مینا پرسید: «اینجا کجا⁀ست؟»
صدا گفت: «اینجا؟ این هم قصهاش دراز است. اما بهام بگو ببینم، تو... اجازه دارم ازت چند تا سوآل بکنم؟»
مینا هنوز پایاش از نیشگونی که از خودش گرفتهبود میسوخت. پس بیدار بود و نه خواب میدید و نه خیالاتې شدهبود. بنابراین به۟تر بود با صدا کنار میآمد تا شاید به کمک ِ او از آنجا نجات پیدا کند.
«البته.
–خی۟لی خب. پیش از هر چیز بهام بگو ببینم که آیا من اشتباه میکنم یا تو راستراستی یک دختر کوچولو ای؟»
مینا خی۟لی بدش میآمد کسی به او دختر کوچولو بگوید. بنابراین جواب داد: «درست است که من هنوز بچه ام، اما دختر کوچولو نیستم.»
اما صدا انگار تذکر ِ مینا را اصلن نشنید، چون با خوشحالې فریاد کشید: «یک دختر کوچولو! عالې شد! البته از صدایات حدس میزدم که تو باید یک دختر کوچولو باشی، اما باید مطمئن میشدم. برای ِ هماین بود که پرسیدم.»
مینا با تعجب پرسید: «چهرا؟ مگر مرا نمیبینی؟»
صدا گفت: «حواسات کجا⁀ست دختر کوچولو؟ مگر بهات نگفتم که من نه بدن دارم و نه صورت. کسی هم که صورت نداشتهباشد، چشم هم ندارد و چیزی را نمیبیند.»
پس صدا کور بود. دل ِ مینا به درد آمد.
صدا گفت: «حالا اگر اشکالی ندارد به سوآل ِ دومام جواب بده: اینجا چه شکلې است؟»
مینا نگاه ِ دیگری به دورتادورش انداخت و گفت: «اینجا؟ اینجا هیچ شکلی ندارد.
–چه طور هیچ شکلی ندارد؟ بهلاخره یک چیزی هست!
–نه. اینجا هیچ چیز نیست.
–کوهی؟ جنگلی؟ دریایی؟
–نه، اینجا هیچ چیز نیست! اینجا فقط خاکسترې است! تا چشم کار میکند فقط خاکسترې است!»
صدا گفت: «پس راست میگفت که دنیا خاکسترې شدهاست.
–چه کسی راست میگفت؟»
اما صدا جواب ِ سوآل ِ مینا را نداد.
«ببینم روز است یا شب؟»
مینا گفت: «من از کجا بدانم؟ نه خورشید در آسمان است و نه ستارهها.
–بهلاخره هوا روشن است یا تاریک؟
–کمی روشن است.»
صدا نفس ِ راحتی کشید: «خوب شد!»
مینا گفت: «چه طور مگر؟»
صدا گفت: «چون اگر هوا تاریک بود، راه ِ خروج از اینجا را چه طور پیدا مىکردیم؟»
حق با صدا بود و مینا یکدفعه خی۟لی خوشحال شد: حالا دیگر تنها نبود: صدا هم میخواست از آنجا برود.