صدا گفت: «انگار حق با تو است.»
مینا گفت: «معلوم است که حق با من است.»
صدا گفت: «پس بهات تبریک میگویم.»
مینا با تعجب پرسید: «چهرا؟
–برای ِ این که موفق شدهای.
–موفق به چه چیزی شدهام؟
–موفق شدهای راه ِ سرزمین ِ هستها را پیدا کنی.
–چه طور؟
–کاری کردهای که باد خودش سرزمین ِ نیستها را پر کند.»
نکند صدا دیوانه شدهبود؟ از چه چیز پر کند؟
صدا گفت: «اینجا هر چیزی که برای ِ خروج از سرزمین ِ نیستها لازم است وجود دارد: همهی ِ رنگها هستند، باد از صدایمان همهی ِ صداها را میسازد. خودت گفتی که تپش ِ زمین و آسمان دارد انواع ِ شکلها را به وجود میآورد. پس همه چیز هست و چیزی از دنیای ِ هستها در اینجا کم نیست.»
مینا پوزخندی زد و گفت: «در اینجا نه عطری هست، نه بویی. البته دمای ِ هوا با وزش ِ باد عوض میشود. اما اینجا هیچ بویی نمیآید. هیچ چیز هم نیست که مزهیی وجود داشتهباشد.»
صدا گفت: «صبر داشتهباش. بگذار باد میوهها را و گلها را بسازد و آن وقت بگو که نه بویی هست و نه مزهیی.
–از کجا مطمئن ای که باد همهی ِ این چیزها را خواهدساخت؟
–یک بار که بهات گفتم: فکر کن. اینجا نه دو تا سرزمین هست، نه هفت تا و نه هشت تا. اینجا فقط یک سرزمین هست و بس: سرزمین ِ نیستها که باید به سرزمین ِ هستها تبدیل شود. ما باید فقط از دو دروازه میگذشتیم: دروازهی ِ اول، دروازهی ِ روشنایې؛ دروازهی ِ دوم، دروازهی ِ حرکت. بقیه چیزها خودشان همه اینجا بود. ما در تشخیص ِ سرزمین ِ دوم اشتباه کردیم. هم تو و هم من.
–چه سرزمینی سرزمین ِ دوم بود؟
–مهم نیست. سرزمین ِ دوم میتوانست هر سرزمینی باشد، رنگها، شکلها، صداها،... فقط باید حرکت هم پی۟دا میکرد. تو حرکت میکردی و شکل میکشیدی و رنگ میکردی و... اما حرکت، به غی۟ر از تو، در شکل ِ دیگری هم بود که در اینجا وجود داشت.
–به غی۟ر از من چه شکل ِ دیگری در اینجا بود؟
–هماین شکلی که الآن دارد سرزمین ِ نیستها را نابود میکند.
–چه شکلی؟
–شکل ِ زمین. زمین در اینجا نه سخت است و نه نرم، مثل ِ کش است و حرکت دارد.»
حق با صدا بود. مینا باید این را همآن اول حدس میزد. وقتی لی۟لی۟ میکرد، حرکت ِ زمین را دیدهبود. باید فکرش را میکرد: مگر ممکن بود یک نفر، آن هم یک بچه کوچولو، بتواند تنهای ِ تنها دنیا را بسازد؟
مینا گفت: «در مورد ِ رنگها هم اشتباه کردیم.
–چه اشتباهی؟
–تنها رنگ، رنگ ِ رنگینکمان نبود! رنگ ِ لباسهایام هم بود! من حتا اگر رنگینکمان را نداشتم، باز باد رنگها را از لباسهایام میگرفت.»
صدا جوابی نداد و مینا پرسید: «حالا چه اتفاقی میافتد؟
–سرزمین ِ نیستها از میان میرود.
–و جایاش چه میآید؟
–صبر کن و ببین. فعلن باید ساکت بمانیم و حرکت نکنیم تا توفان آرام شود.»
صبر کردند. ساعتها و ساعتها. خی۟لی سخت بود. مینا نگران ِ طلوع ِ خورشید بود و هر دَم میخواست حرفی بزند و چیزی از صدا بپرسد یا دست ِکم حرکتی بکند. اما صدا راست میگفت: هر حرفشان و هر حرکت ِ مینا فقط توفان را شدیدتر و پُرهی۟آهوتر میکرد.
و یکهو، توفان افتاد.