منظره آرام شد. خورشید میتابید. مینا زیر ِ یک درخت ِ سیب بود. دورتر، قلهی ِ برفگرفتهی ِ کوه معلوم بود. در یک دره بودند و جویباری پچپچکنان از زیر ِ پای ِ مینا میگذشت. دور تا دور پر بود از گلهای ِ زرد و سرخ و آبې و... حتا زنبوری آمد و بر روی ِ یک گل نشست. صدای ِ جیرجیرکها فضا را پر کردهبود.
ناگهان نسیم ِ ملایمی وزید و مینا عطرها را حس کرد، نه یک عطر، معجونی از همهی ِ عطرهای ِ دنیا.
مینا گفت: «میشنوم.»
صدا پرسید: «چه میشنوی؟
–همهی ِ عطرهای ِ دنیا را. اما چهرا تا توفان بود چیزی نمیشنیدم؟»
صدا گفت: «تا به حال شده که کسی در توفان بویی بشنود؟»
مینا دست دراز کرد و از درخت ِ بالای ِ سرش یک سیب کند و به دندان برد: خوشمزه بود، خوشمزهترین سیبی که در عمرش خوردهبود.
مینا گفت: «اینجا کجا⁀ست؟»
صدا گفت: «اینجا مینا، اینجا سرزمین ِ هستها⁀ست.»
مینا دور تا دورش را نگاه کرد، اما هیچ اثری از هیچ انسانی ندید.
مینا گفت: «اما من که هیچ آدمی نمیبینم. پس آدمها کجا هستند؟»
صدا گفت: «الآن کجا ایم؟
–توی ِ یک دره.
–از دره که بروی بیرون، به آدمها میرسی.»
مینا با تعجب گفت: «بروم بیرون؟ مگر تو با من نمیآیی؟»
صدا گفت: «چه طور بیآیم؟ من که پا ندارم؟»