مینا گفت: «اما،... تو چه طور هنوز صدا ای؟ مگر قرار نبود وقتی به سرزمین ِ هستها رسیدیم از نو یک پسر کوچولو بشوی؟»
صدا خندید و این اولین باری بود که مینا صدای ِ خندهاش را میشنید.
مینا پرسید: «چهرا میخندی؟
–برای ِ این که هنوز نفهمیدهای.»
مینا با تعجب پرسید: «چه چیز را نفهمیدهام؟»
اما صدا، انگار نه انگار که مینا ازش چیزی پرسیدهباشد، گفت: «خوابات نمیآید؟»
راستاش چند دقیقهیی بود که مینا بهشدت خواباش میآمد.
مینا گفت: «چهرا، اما این چه ربطی به سوآل ِ من دارد؟»
صدا باز هم خندید: «اگر خوابات میآید، چهرا نمیخوابی؟
–منتظر ام برگردم خانه.»
صدا گفت: «خب، راه بیفت. کمی که در دره جلو بروی، جاده را میبینی. و بعدش هم به خانهتان میرسی و میتوانی با خیال ِ راحت بخوابی.»
مینا گفت: «تو چه کار میکنی؟»
صدا باز هم خندید: «من هستم.
–با من نمیآیی؟»
صدا بلندتر خندید: «چه طور بیآیم؟ من که پا ندارم.
–همآنطورې بیآ که تا به حال تا اینجا را با من آمدهای.
–ما که جایی نرفتهایم. همه چیز خودش به اینجا آمدهاست.»
حق با صدا بود، اما مینا حس میکرد که یک کلکی توی ِ کارهای ِ صدا هست. وآنگهې دیگر داشت از شدت ِ خواب میمرد.
مینا گفت: «خی۟لی خب صدا، دیگر بهام کلک نزن و معما هم طرح نکن. من دیگر خسته شدم و دلام میخواهد بخوابم.
–خی۟لی خب، برو بخواب. مگر کسی جلوت را گرفته؟
–آره، تو!
–من؟ چهطورې؟
–چهرا ظاهر نمیشوی؟
–مگر باید ظاهر بشوم تا حتمن بخوابی؟»
مینا گفت: «اما تو هنوز صدا ای! من کارم تمام نشده! باید یک کاری کنم که تو دوباره همآن پسر کوچولویی بشوی که قبلن بودی.»
صدا باز هم خندید: «یعنی هنوز نفهمیدهای مینا؟
–چه چیزی را باید میفهمیدم که نفهمیدهام؟
–این را که من وجود ندارم.»
مینا با تعجب پرسید: «تو وجود نداری؟ اما من با تو حرف میزنم، من با تو از این همه سرزمین گذشتهام...»
صدا تکرار کرد: «اما مینا، من وجود ندارم.
–چهرا؟»
صدا نفسی تازه کرد و گفت: «مگر یادت رفته که آدم باید از فکرش، حواساش و احساساش استفاده کند؟
–نه.
–پس کمی فکر کن مینا و از عقلات استفاده کن: من نه دست دارم، نه پا، نه بدن، نه صورت.
–خب؟
–وقتی صورت ندارم، پس نه دهن دارم که حرف بزنم، نه گوش دارم که حرفهای ِ تو را بشنوم و نه مغز دارم که فکر کنم. من اصلن وجود ندارم. تو داری مرا خواب میبینی مینا. فقط هماین.»
مینا کمی فکر کرد و گفت: «من خواب دیدم که از خواب بیدار شدهام. اما یادم نمیآید تو را خواب دیدهباشم.»
صدا گفت: «من هم مثل ِ سرزمین ِ هستها⁀م.»
مینا خمیازهیی کشید و گفت: «نمیفهمم.
–باید کسی بخواهد که من وجود داشتهباشم تا به وجود بیآیم، اما وقتی به وجود آمدم همآن چیزی میشوم و همآن کاری را میکنم که خودم دلام میخواهد.»
مینا خمیازهی ِ بلندتری کشید و گفت: «باز هم نمیفهمم.»
صدا باز هم خندید: «نباید هم بفهمی. تو خی۟لی خسته شدهای. حالا بخواب. وقتی بیدار شدی، میفهمی.
–اما پیش از این که بخوابم، یک چیز را بهام بگو.
–چه چیزی را؟
–تو راستراستې یک پسر کوچولو ای؟
–هم هستم و هم نیستم. پسر کوچولو شدم چون تو دلات میخواست یک پسر کوچولو باشم. راستاش را بخواهی من فقط خواب ام مینا، خواب ِ کسی که مرا خواب میبیند و از دیدنام نمیترسد.»
مینا گفت: «خی۟لی خوابام میآید.»
صدا گفت: «پس بخواب. من رفتم.
–نرو،... حالا نرو. یک دقیقه صبر کن، یک سوآل ِ دیگر هم دارم: به کجا میروی؟»
صدا گفت: «میروم خواب ِ یک بچهی ِ دیگر بشوم، بچهیی که با دیدن ِ یک دنیای ِ بیشکل و بیرنگ نترسد یا اگر ترسید بر ترساش پیروز شود و بخندد و بعد خودش دلاش بخواهد که کمکام کند و با هم دنیای ِ خودمان را بسازیم.»
و مینا هرچند خی۟لی خواباش میآمد از خواب بیدار شد.