صدا گفت: «موفق شدی؟»
مینا گفت: «بدتر شد.
–چه طور؟
–هیچ چیز از بی۟ن نرفته! همه چیز به هم ریخته و بدتر از همه، رنگها...
–مگر رنگها چهطور اند؟
–با هم قاطې میشوند بی آن که هیچ خطی باشد که میانشان فاصله بیندازد.
–نمیتوانی رنگها را از بی۟ن ببری؟
–چهطورې از بی۟ن ببرم؟ با پس دادن ِ رنگینکمان به خورشید؟ مگر خورشید هست؟»
هیچ کاری فایده نداشت. اسیر ِ سرزمین ِ عجیبی شدهبودند، سرزمینی که میگذاشت هر جور که دلشان میخواهد آن را بسازند، اما سرزمینی که وقتی ساختهمیشد دیگر حرف ِ سازندهگاناش را گوش نمیکرد.
مینا گفت: «این صدایی که میشنوم چه صدایی است؟»
صدای ِ زوزهی ِ باد را میشنید.
«زوزهی ِ باد است.
–پس به غی۟ر از سرزمین ِ رنگها، در سرزمین ِ صداها هم هستیم.»
کی۟ وارد ِ سرزمین ِ صداها شدهبودند؟ مینا یادش نمیآمد از دروازهی ِ خاصی گذشتهباشند. صدا گفت: «باد صدای ِ تو را گرفتهاست و همه جا پخش کرده. وقتی توفان شروع شد، بهات گفتم که حرف نزنی.»
مینا گفت: «آره. اول که باد میوزید، هیچ صدایی نداشت. بعد، وقتی از ترس جیغ کشیدم، شروع به زوزه کشیدن کرد.
–بنابراین چه بخواهیم و چه نخواهیم در سرزمین ِ صداها هم هستیم و نمیتوانیم از آنجا خارج شویم.
–چهرا نمیتوانیم خارج شویم؟
–چون نمیتوانیم فریادهایات را پس بگیریم.»
مینا که هنوز خی۟لی از دست ِ صدا دلخور بود با عصبانیت گفت: «پس یک چیز ِ دیگر را هم بدان آقای ِ زرنگ: ما نه تنها نمیتوانیم از سرزمین ِ صداها خارج شویم که حتا گیر ِ یک سرزمین ِ دیگر افتادهایم که از آن هم نمیتوانیم خارج شویم و آن هم سرزمینی است که تو با همهی ِ ادعای ِ زرنگېات اصلن حدس ِ وجودش را نمیزدی!
–گیر ِ چه سرزمینی افتادهایم؟
–سرزمین ِ حرکتها. مگر میشود جلوی ِ وزیدن ِ این باد را گرفت؟ همهی ِ شکلهایی را که من کشیدهام پاک کردهاست، اما زمین هنوز بالا و پایین میرود، آسمان همچنان میتپد، رنگها یک لحظه هم آرامش ندارند و دایم شکلهای ِ جدیدی ساختهمیشود که یکی عجیبتر از دیگرې است. میدانی از چه چیز میترسم؟
–از چه چیز؟
–از این که باد، با کشوقوسهای ِ زمین و آسمان، آن هیولاهای ِ وحشتناک را دوباره برگرداند.»
صدا چیزی نگفت و مینا خشمگینتر از پیش ادامهداد: «تازه از یک چیز ِ دیگر هم خبر نداری.
–از چه چیز؟
–هر حرفی که ما میزنیم، باد آن را میگیرد و ازش صداهای ِ عجیب و غریبی میسازد.
–مطمئن ای؟
–صد در صد. باور نمیکنی خودت گوش کن.»