صدا گفت: «خی۟لی خب مینا، حالا باید دروازهی ِ سهوم را پیدا کنی.»
مینا گفت: «پیدایاش کردهام.»
صدا با تعجب پرسید: «چهطورې؟
–با به کار انداختن ِ فکرم.
–آفرین! دروازهی ِ سهوم، دروازهی ِ چه سرزمینی است؟
–سرزمین ِ رنگها!»
صدا چیزی نگفت و مینا به حرفاش ادامه داد: «نمیپرسی این را از کجا فهمیدهام؟»
صدا گفت: «از کجا فهمیدهای؟
–از خیلی جاها. اول فکر کردم و دیدم برای ِ این که سرزمین ِ نیستها کاملن نابود شود، باید اینجا را پر کنیم. از چه چیز؟ از همه چیز: از شکل و رنگ و عطر و صدا و طعم و خلاصه همهی ِ آن چیزهایی که جمعشان زندهگې را میسازد، چون همآن طور که خودت هم گفتی، دشمن ِ نیستې زندهگې است.
–خب؟
–الآن اینجا پر است از شکلها، اما چهجورې بهات بگویم؟... شکلهایاش یک جوری غریب اند، فقط سیاه و سفید اند، اما حتا مثل ِ فیلمهای ِ سیاه و سفید هم نیستند. خیلی بیروح اند.
–خب؟
–خوب که فکرش را میکنم، میبینم که پیش از هر چیز ِ دیگر باید به شکلها رنگ بدهم.
–چهرا؟
–برای ِ این که اینجا یک کمی روح پیدا کند.
–چهرا رنگ و نه مثلن طعم یا عطر؟
–چون نمیشود. تازه اگر اول دنیا را رنگ کنم، بعدن کارم آسانتر میشود.
–چه طور؟
–خب رنگ ِ چیزها بهام کمک میکند آنها را راحتتر تشخیص بدهم.
–اما اگر بیایی و عطرها و مزهها را پیش از رنگها بدهی، بعدن رنگ کردن برایات سادهتر نیست؟
–شاید این طور باشد، اما یک دلیل ِ دیگر هم هست که مطمئنام میکند که سرزمین ِ سهوم، سرزمین ِ رنگها⁀ست.
–چه دلیلی؟»
مینا با شی۟طنت خندید و گفت: «تو از کجا میدانستی که سرزمین ِ دوم، سرزمین ِ شکلها⁀ست؟»
صدا گفت: «تو از کجا میدانی که من این را میدانستم؟»
مینا خندید و گفت: «یعنی نمیدانستی؟»
صدا گفت: «البته که میدانستم. اما تو از کجا فهمیدی؟
–از اینجا که بهام گفتی دنبال ِ تنها شکل در سرزمین ِ نیستها بگردم. تو قبلن فکرش را کردهبودی و میدانستی که تنها شکل در سرزمین ِ نیستها من ام. به غی۟ر از این است؟»
صدا گفت: «نه. اما این کجایاش دلیل ِ آن میشود که دروازهی ِ سهوم، دروازهی ِ رنگها⁀ست؟»
مینا گفت: «ما برای ِ گذشتن از هر دروازه، باید وسیلهاش را داشتهباشیم. در هر مرحله، وسیلهی ِ گذشتن از مرحلهی ِ بعد به ما دادهمیشود. چشمهایام وسیلهی ِ گذشتن از دروازهی ِ اول بود و بدنام وسیلهی ِ گذشتن از دروازهی ِ دوم. به غیر از این است؟
–نه.
–خب قضیه خیلی ساده است. فرض کنیم دروازهی ِ سهوم، دروازهی ِ عطرها باشد. من وسیلهیی برای ِ عبور از دروازهی ِ عطرها ندارم.»
صدا گفت: «تو مگر وسیلهیی برای ِ عبور از دروازهی ِ رنگها داری؟
–بله که دارم.
–چه وسیلهیی؟
–رنگینکمان. من شکلها را با رنگینکمان رنگ میکنم. مگر به غی۟ر از این است که همهی ِ رنگ های ِ دنیا در رنگینکمان هست؟»