وقتی مینا از خواب بیدار شد، دید که بالای ِ سرش خاکسترې و خالې است: نه از سقف ِ سفید ِ اتاقاش خبری بود و نه از چراغ ِ سقفې.
مینا غلت زد و شگفتزدهتر شد: دور تا دورش هم نه از در و دیوار و پنجره اثری بود و نه هیچ یک از وسایل ِ آشنای ِ دیگر: نه میز بود و نه صندلې، نه گنجه بود و نه کتابخانه و نه حتا کتاب ِ قصه.
مینا نیمخیز نشست و ترس به دلاش چنگ انداخت: نه در زیر ِ سرش بالشت بود و نه در زیر ِ تناش تشک. رواندازی هم رویاش نبود: نه پتو، نه لحاف و نه شمد.
مینا درست و حسابې نشست و بهتزده دور تا دورش را نگاه کرد: در میان ِ یک دشت ِ لخت تنها بود، دشتی برهوت و بیانتها و مانند ِ آسمان ِ بالای ِ سرش خاکسترې. آن قدر خاکسترې که دلاش گرفت: تا چشم کار میکرد، فقط دشت بود و دشت. نه رنگی بود و نه شکلی. سرخ و آبې و زرد که سهل است، مینا هر چه چشم تیز کرد و نگاه چرخاند، حتا از رنگهای ِ سیاه و سفید هم اثری ندید: دنیا یکدست خاکسترې و مات و بیجلا بود.
دریغ از یک نقش ِ ساده، از هی۟کل ِ کوه یا جنگلی در دوردستهای ِ دور. زمین حتا یک ناهموارېی ِ کوچک هم نداشت و تا افق ِ دوردست تخت بود.
افق؟ اصلن افقی در کار نبود. مینا هر قدر هم دقت کرد نتوانست مرز ِ میان ِ زمین و آسمان را تشخیص دهد. آسمان نه آبې بود با لکههای ِ سفید ِ ابر و نور ِ طلایېی ِ خورشید و نه سرمهیې بود با سوسوی ِ ستارهها و پرتو ِ نقرهیېی ِ ماه. نه روز بود و نه شب: آسمان خاکسترې بود، یکدست خاکسترې، درست مانند ِ زمین.
خاکسترېی ِ یکدست ِ زمین و آسمان، خط ِ افق را از میان بردهبود.
قلب ِ مینا تند تند میزد: این جا دیگر کجا بود؟
مینا دلاش میخواست جیغ بزند و گریه کند، پدر و مادرش را به کمک بخواهد. اما ترس چنان به دلاش چنگ انداختهبود که کمترین صدایی از گلویاش در نمیآمد.
و یکدفعه مینا فهمید که چه چیزی در این دشت ِ غریب از همه چیز ترسناکتر است و حتا از بیرنگې و خاکسترېی ِ آسمان و زمین و حتا از بیشکلېی ِ کامل ِ دشت هم بیشتر آزارش میدهد: سکوت. کمترین صدایی شنیدهنمیشد: نه بالبال و پرپر ِ حشرهیی، نه زمزمهی ِ جوی۟باری، نه آواز ِ وزیدن ِ نسیمی، نه... هیچ صدایی نبود. سکوت ِ مطلق بود.
مینا نفساش را فروداد و خیالاش کمی آرام شد: دست ِکم هوا وجود داشت، میتوانست نفس بکشد و از بیهوایې خفه نمیشد. اما باز ترس به دلاش چنگ انداخت: در هوا یک چیزی بود، یک چیز ِ غریب. مینا از نو نفس کشید، این بار با بینې و آرامتر. ناگهان فهمید: در هوا هیچ بویی نبود: نه عطر ِ گلها، نه نوازش ِ سبزهها و نه حتا خارش ِ گرد و غبار.
و یکدفعه مینا به یاد آورد که شب، موقع ِ خواب، از پدرش خواستهبود برایاش قصه بخواند و پدرش قصهی ِ دختر کوچولویی را گفته بود که هر شب بهانهی ِ قصه میگرفت و نمیخوابید و برای ِ تنبیه۟ به دنیایی خاکسترې فرستادهشد که در آن نه گل بود و نه آب، نه درخت بود و نه کوه، نه پرنده بود و نه چرنده. مینا یادش افتاد که حتا آن دختر کوچولو هم در آن دنیای ِ خاکسترې به رنگ ِ خاکسترې درآمد و... نکند خودش هم خاکسترې شدهباشد؟
مینا وحشتزده دستهایاش را بلند کرد و جلو ِ چشم گرفت. نفس ِ راحتی کشید: خودش خاکسترې نشدهبود. اما معاینهی ِ دستها راضېاش نکرد. خم شد و سرتاسر ِ بدناش را از پایین ِ پاها تا آنجایی را که در زیر ِ گردناش میدید نگاه کرد و از ذوق جیغ کشید: کفشهایاش قرمز و جورابهایاش سفید و دامناش چهارخانهی ِ سرخ و سبز و قهوهیې و پیراهناش زرد و خوشگل بود. مینا نمیدانست از خوشحالې چه کند. به جستوخیز افتاد. اما ناگهان باز ترس به دلاش چنگ انداخت: اینجا دیگر کجا بود؟ زمین زیر ِ پایاش حالتی فنرې داشت، درست مانند ِ تشک ِ ورزش.
مینا نشست و دست روی ِ زمین کشید. زمین نه خاکې بود و نه سنگې. از جنس ِ چیزی بود مانند ِ مشمع.
انگشتهایاش را روی ِ زمین کشید و زمین لای ِ انگشتهایاش گلوله شد. مینا زمین را به طرف ِ بالا کشید، زمین بالا آمد و وقتی مینا ولاش کرد، کمی مرتعش شد و باز به حال ِ اولاش برگشت.
مینا صاف ایستاد، سر را رو به پایین به طرف ِ عقب نگه داشت تا زیر ِ پایاش را خوب ببیند و مشغول ِ لی۟لی۟ شد: رد ِ پایاش در زمین فرومیرفت و لحظهیی بعد بالا میآمد و محو میشد. خی۟لی خندهدار بود و مینا برای ِ یک لحظه فراموش کرد که کجا⁀ست. ترس و نگرانې را از یاد برد و قهقهه زد.
در هماین لحظه صدایی برخاست: «کسی خندید؟»
مینا یکهو خشکاش زد و با احتیاط دور تا دورش را نگاه کرد. اما هیچ کس را ندید. فکر کرد که حتمن خیالاتې شدهاست. اما صدا از نو شنیدهشد.